نام شهید˝سهام خیام˝ در کتب درسی/در هر استان یک مدرسه به نامش ساخته شد
جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۲ ب.ظ
9 مهرماه سالروز شهادت دانش آموز دختر پنجم ابتدایی، "سهام خیام" است که در اوایل جنگ در درگیری با سربازان بعثی به شهادت رسید. این دانش آموز شهید به نحوی به شهادت رسید که شاهدان می گفتند مغز متلاشی شده او را برای گذاردن در قبر با پارچه بسته بودند تا چیزی بیرون نماند اما این شهیده با کاری که انجام داد در یادها ماندگار شد و اکنون نامش در کتابهای درسی است و در هر استان یک مدرسه به نامش ثبت شده است.
همکلاسی این دانش آموز که فامیل سهام
نیز بود او را می دید که هر روز به تانک ها سنگ می زند، در نهایت یکی از
فرماندهان عراقی از دست او خسته می شود و می گوید "این دختر بچه را بزنید
زیرا ما را اذیت می کند".
روزی که این دانش آموز به شهادت رسید
برای شستن ظروف خود به کنار رودخانه رفته بود اما مانند روزهای قبل همراه
مردم برای تظاهرات رفت و دیگر بازنگشت.
ادر شهیده خیام گفته است "نفهمیدم برای دخترم چه اتفاقی افتاد؛ ما فقط جنازه او را تحویل گرفتیم".
افشاری، مسئول ترویج فرهنگی ایثار و
شهادت به خبرنگار آموزش و پرورش پانا، در تایید این خبر اظهار کرد: به دلیل
اهمیت شهادت این دختر دانش آموز از شهر هویزه، دستور داده شد که در هر
استان یک مدرسه به نام این شهید ساخته شود.
وی ادامه داد: حتی در کتاب درسی سال سوم
راهنمایی مانند دیگر شهیدان، شهید فهمیده، شهید بهنام محمدی، شهید مهرداد
عزیزاللهی و شهیده محبوبه دانش، نام شهیده سهام خیام آورده شده است.
زندگینامه
سهام خیام در روز 25 بهمن ماه 1347 شمسی
در بخش ساحلی شهر هویزه دیده به جهان گشود. نام پدر او کاظم و نام مادرش
نسیمه است او 4 خواهر و 2 برادر داشته است. بر اساس اظهارات خانواده سهام
خیام، او در کودکی بسیار پر جنب و جوش بوده است.
شیرین خواهر کوچک سهام ، در این باره
میگوید: " سهام دختر بسیار کنجکاوی بود. در همسایگی ما پزشکی زندگی
میکرد که سهام برخی اوقات پیش او میرفت. روزی آن پزشک آمد و گفت: امروز
سهام در مطب آن قدر مرا اذیت کرد که مجبور شدم با طناب دست و پای او را
ببندم."
دانش آموز درس خوان مدرسه بود و 5 سال
تحصیل در دبستان را با نمرات بالا در خردادماه قبول شد. درکلاس اول
راهنمایی ثبت نام کرده بود، اما به دلیل آغاز جنگ تحمیلی و اشغال شهر
هویزه، نتوانست به مدرسه برود و ناچار تحصیل را رها کرد.
با وجود سن کمی که داشت، از بیشتر اوضاع
داخلی شهر و کشورش با خبر بود. نماز می خواند، با قرآن مأنوس بود. درجلسات
و دوره های مذهبی که در محل برپامی شد شرکت می کرد. خوش رویی و اخلاق
نیکوی او باعث شده بود تا همه دوستش داشته باشند. بسیار کنجکاو بود و احساس
مسئولیت، تمام وجودش را فرا گرفته بود. سهام خیلی می فهمید. او از همان
کوچکی، بزرگ بود. خیلی بزرگ....
او دلش نمی خواست در اتاقش بنشیند و
مدادهای رنگی را روی کاغذهای سفید دفترش برقصاند نقاشی بکشد. گرچه به قول
اطرافیان، دختر بود و نمی توانست تفنگ به دست بگیرد فریاد می زد و بر دشمن
لعنت می فرستاد، دامنش را پر از سنگریزه می کرد و بر وجود پوشالی دشمنان،
باران وحشت می بارید. کار دیگری از دستش برنمی آمد، اما همین شجاعتش،
نیروهای انقلابی را روحیه می داد. او هرگز از مبارزه و از کشته شدن ابایی
نداشت. می گفت: «بگذار مرا بکشند. بگذار شهیدم کنند. من عاشق شهادتم.
آری، سهام عاشق شهادت بود.